بیبی صدیقه حریربافان، مادر شهید غلامرضا خدایاری، که از ۵۰ سال قبل ساکن مهرآباد شده ۴ پسر و ۲ دختر دارد که غلامرضا از بین ایشان در جنگ ۸ سال دفاع مقدس شهید میشود.
خانم حریربافان از کودکی شهید برایمان این گونه گفت: «غلامرضا متولد سال ۱۳۴۶ در مشهد بود و سال ۱۳۶۲ در جزیره مجنون و عملیات خیبر به شهادت رسید. غلامرضا کوچک بود که زمین مهرآباد را خریدیم و شروع به ساخت خانه کردیم. یادم هست غلامرضا ۱۴ سال بیشتر نداشت و هر روز بعد از مدرسه کیف و کتابش را میگذاشت و با یک پنج قرانی به سر زمین میآمد تا در ساخت و ساز خانه به پدرش کمک کند. با همین پنج قران نان، حلوا ارده و نوشابه میگرفت و تا شب مشغول کار میشد. دوست نداشت پدرش دست تنها کارها را انجام دهد.»
غلامرضا سن کمی داشت و در سن ۱۶ سالگی شهید شد، اما صبور، بااخلاق و مؤمن بود و با یاد و نام خدا زندگی میکرد
خانم حریربافان که با یاد شهید اشک در چشمانش حلقه زده بود، اندکی بعد که به خود مسلط شد، ادامه داد: «با اینکه غلامرضا سن کمی داشت و در سن ۱۶ سالگی شهید شد، اما صبور، بااخلاق و مؤمن بود و با یاد و نام خدا زندگی میکرد. ۱۵ ساله بود که برایش زن عقد کردیم و طبقه بالای منزل خودمان با ما زندگی میکرد. بعدازظهر که از سرکار به خانه میآمد اول سری به ما میزد، برایش چای میریختم، میگفت «دوست دارم چایم را وقتی بنوشم که شما کار نداشته باشی، اول به مسجد میروم و بعد از نماز که شما هم کار نداری میآیم تا با هم چای بخوریم. چای خوردن بدون مادر مزهای ندارد.»
اشکها به این مادر امان نداد و لحظاتی هرچند کوتاه گریه کرد و اشک را به چشم حاضران نشاند. دوباره نفسی تازه کرد و گفت: «قبل از رفتن به جبهه بود، متوجه شدم هر شب هنوز به خانه نرسیده شال و کلاه میکند و به مسجد محل میرود. یک شب قبل از رفتن دیدمش و گفتم اگر میشود امشب زودتر به خانه بیا تا کنار هم شام را بخوریم. همانجا به من گفت «مادر خواهشی از شما دارم که به جدتان حضرت فاطمه زهرا (س) قسم میدهم آن را رد نکنید. یک هفتهای که دیر به خانه میآمدم در حال انجام کارهای جبهه بودم و میخواهم به جبهه بروم قسمتان میدهم که جلوی من را نگیرید.»
چند ماهی بیشتر نبود که پسرم ازدواج کرده بود و همسرش سه ماهه باردار بود. هرچه به او گفتم تازه همسرت را به خانه آوردی و فرزندی در راه داری حریفش نشدم و سال ۶۱ راهی جبهه شد چندماه اول پشتسرهم نامه میداد. هفتهای چند نوبت نامه از غلامرضا به دستمان میرسید. همینکه از او خبر داشتیم خدا را شاکر بودیم تا بعد از چند وقت نامهها قطع شد. هر وقت خبردار میشدیم کسی از جبهه به خانه آمده است به دیدنشان میرفتیم و سراغ پسرم را میگرفتیم، ولی کسی از او خبر نداشت. تا اینکه بعد از ۱۲ سال برادرم از تهران خبر داد که غلامرضا را پیدا کردند و شهید شده است.»
اشک از دیدگان همه جاری شده بود. مادر شهید صحبتهایش را قطع کرد تا ادامه خاطرات شهید را حمید جهانگیر فیضآبادی، نویسنده کتاب «جنون مجنون»، بیان کند: «۲ سال پیش که به منزل پدری شهید غلامرضا خدایاری آمدیم پدر شهید زنده بود و توانستیم خاطرات این ۲ بزرگوار را ثبت و ضبط کنیم. ۱۲ سال انتظار برای دیدن فرزندی که مفقودالاثر بود و خانواده هیچ خبری از او نداشتند برای هر پدر و مادری سخت و جانکاه است. از مهمترین ویژگیهای شهید خدایاری درسخوان و اهل اسراف نبودن است. در همین دو ویژگی حرفهای زیادی برای همه ما بهویژه شما دانشآموزان وجود دارد.»
«در همان سنین نوجوانی آنقدر پخته و منطقی عمل میکرد که پدر و مادر نیز در انجام کارها از او همفکری میخواستند.» اینها بخشی از خاطرات پدر مرحوم شهید خدایاری است، که آقای فیضآبادی بیان کرد.
هیچ شهیدی برای شهادت به جبهه نرفت. آنها رفتند تا از حقی که داشتند و از کشورشان در برابر تهاجم دشمن دفاع کنند و آرزوی شهادت داشتند
او ادامه داد: «ساده زندگی میکرد، متدین و دیندار بود. شهدای انقلاب به دنبال رشد در همه ابعاد زندگی بودند. شهید خدایاری نیز اهل ورزش شنا بود. یکی از ویژگیهای مهم شهید که پدر مرحومشان در گفتگو با ما از آن صحبت کردند و امروز روی آن زیاد تأکید میشود کنترل خشم است. شهید خدایاری این ویژگی را در سطح بالایی داشتند. در بخشی از صحبتهای پدر شهید آمده است، علاقه به اهل بیت (ع) در شهید بسیار بالا بود و علم دار هیئتهای مذهبی بوده است.»
فیضآبادی در بخش پایانی صحبتهایش گفت: «هیچ شهیدی برای شهادت به جبهه نرفت. آنها رفتند تا از حقی که داشتند و از کشورشان در برابر تهاجم دشمن دفاع کنند و آرزوی شهادت داشتند. همه این آرزو را دارند، ولی باید ماند و برای کشور کار کرد.»